عصای سفید
02 آذر 1392 توسط شاه حسینی
به جای چشم هایم
چند روزی بود مادربزرگ را ندیده بودم. وقتی از بیمارستان برگشت، دیگر مثل همیشه دست هایش را برایم باز نکرد. فکر کردم شاید دیگر دوستم ندارد! صدایش کردم. مادربزرگ تا صدایم را شنید، دست هایش را برایم باز کرد و بغلم کرد و بوسید. بعد، آهسته به من گفت: «مریم جان! عصایم را بگیر و کمکم کن تا بروم سرجایم بنشینم». گفتم «مادربزرگ! چه عصای سفید خوشگلی داری! برای چه خریدی؟». مادر بزرگ گفت:« به جای چشم هایم».